۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

بهار ... تهران ... مردم (1)

دیروز با پسرک و آقای پدر رفتیم بیرون تا از خلوتی و هوای بهاری شهر لذت ببریم ... پسرکم که این روزها دیگه واسه هرکاری نظر میده، خواست که بره پارک ... رفتیم پارک ساعی ... پارکی که محاله در روزهای عادی پر ترافیک تهرون گذار آدم بهش بیفته ... نسیم نوروزی و هوای ابری-افتابی و کوه های نیمه برفی ، همه و همه، حس و حال خوبی به آدم میداد ... پسرکم با ذوق از سرسره ها بالا میرفت و تاب میخورد و الاکلنگ بازی میکرد ... بعد از مدت ها چشمم به چند تا سرسره فلزی افتاد ... مثل قدیم ها ... مثل بچگی هام ...

پسرکم هم که انگار چیز متفاوتی کشف کرده هی اصرار میکرد که از این ها برم بالا ... از اون اصرار و از آقای پدر انکار که خطرناکه و بلنده و می افتی ... گفتم خودم باهاش میرم ... بگذار تجربه کنه ... با هم رفتیم بالا ... فسقلکم از اینکه یه کار غیرممکن رو انجام داده بود شاد بود و می خندید، من هم حس خوبی داشتم ... حس شیطنت بچگی ها ... حس شادی بی دغدغه کودکی .. وقتی روی فلز سرد سر می خوری و نسیم سرد به صورتت میخوره ... از اون بالا نگاهی به دور و بر انداختم .. چندتایی از پدر و مادرها و البته چندتایی بیشتر از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها سر به بالا، من و پسرک رو نگاه میکردن ... تو نگاهشون یه جور تعجب بود، یه جور شماتت .. نمی دونم چی بود ولی حس بدی بهم داد ... انگار با خودشون بگن دختره گنده رو نگاه کن می خواد سر بخوره ... ته دلم قیلی ویلی می رفت که سر بخورم ... اون پایین آقای پدر ایستاده بود و با ابرو اشاره میزد که نشینی ها! ... بی خیال شدم و پسرک رو سر دادم پایین و خودم از پله ها سرازیر شدم ... حس خوبم ته دلم گم شد و یه لایه غم روشو پوشوند ....

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats