۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

اردیبهشت و بوی کتاب

اردیبهشت رو نه فقط بخاطر بوی گل هاش، نه فقط بخاطر آسمان پاک و آبی تهران (که این روزها خاکیه) و نه فقط بخاطر روز تولدم که تو این ماه ِ ، دوست دارم ... اردیبهشت برای من بوی کتاب میده ... بوی نمایشگاه ... لذت رفتن و ایستادن دم غرفه های کوچک و تورق کتاب ... 

خودم هم نمی دونم این همه علاقه من به کتاب از کجا اومده ... از اون بعداز ظهرهای پنج شنبه که دست در دست پدر، از خیابون کاخ سرازیر میشدیم پایین و می رفتیم سمت دانشگاه و تو کتاب فروشی های اون راسته به خوندن کتاب می ایستادیم و پدر به سلیقه مشترک برام چند جلدی کتاب می خرید .... و یا تعطیلات روزهای گرم تابستون که با مامان همراه میشدم و به کتابخونه دانشگاه میرفتم و مغرورانه پشت "میز توزیع" می ایستادم و اسم کتاب رو از دانشجوها می گرفتم و خوشحال لا به لای قفسه کتاب ها، به دنبال کتاب درخواستی میگشتم ... و یا  کشوهای کارت کتاب رو بیرون می کشیدم  و کارت کتاب های جدید رو ردیف میکردم.... و یا خسته از این همه همکاری با کتابدارها، لا به لای قفسه های کتاب خودم رو گم و گور میکردم که "جنگ و صلح" بخونم و یا " آناکارنینا" ....  یا اون روزهای بی دغدغه ای که با یه بشقاب پر از سیب گلاب روی مبل اتاقم ولو میشدم و میخوندم و میخوندم .. اینقدر که گاهی یادم میرفت از وقت نهار گذشته و اغلب آنچنان غرق در خوندن بودم که صدای مادرم رو هم نمیشنیدم ...

و هنوز هم خرید کتاب بیشترین سهم رو از سبد خانوار تو زندگی من داره .. هنوز هم تا هر شب چند صفحه ای نخونم، نمی تونم بخوابم .. هنوز هم وقتی عصبانی ام ، وقتی دلتنگم، وقتی خسته ام و خلاصه وقتی حس میکنم زندگی برام مثل یه قفس شده، خودم رو با خوندن سرگرم میکنم ... و چه دوستی سنگ صبورتر و آرامش بخش تر از این یار مهربان دانا و خوش بیان ... 


چند روز پیش تو نمایشگاه چشمم به کتابی افتاد که منو برد به کودکیم ... به کتاب "پالتوی قرمز" نوشته خانم آهی و با نقاشی های زیبای "مرتضی ممیز" ... باورم نمیشد که تجدید چاپ شده باشه ... بدون لحظه ای درنگ برای پسرکم خریدمش ... .به این امید که روزی پسرکم هم خاطرات کتاب های کودکیش رو با فرزندانش تقسیم کنه .... 




۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

بهار ... تهران ... مردم (2)

بازی کردنمون تموم شده و داریم میریم که سوار ماشین بشیم و بعدش نهار .... تا در خروجی پارک یه سربالایی تنده ... از همون ها که پسرکم عاشقشه ... اینکه بدو بدو بره بالا و دوباره بدو بدو بیاد پایین ... کار خطرناکیه .. می دونم ... ولی صدای خنده هاش برام لذت بخشه ... اونقدر که بهش اجازه بدم این کار رو بکنه و اگه خورد زمین بفهمه که هر لذتی رو، دردی هم هست ...

روی سکوی دم در خروجی دوتا پیرمرد نشستن و مشغول صحبتن ... پسرکم مرتب این راه رو میدوئه بالا و میدوئه پایین ... آقای پدر با اخمهای گره خورده دم در وایستاده .. می دونم نگرانه و شاکی که چرا جلوشو نمی گیرم ... خودم پایین این سربالایی وایستادم که اگه افتاد بگیرمش و دل تو دلم نیست ... ولی جلوی این ترسم رو میگیرم ...

یه دفعه یکی از پیرمردها با بدترین لحن ممکن میگه: خانم! بچه ات رو بگیر! الان میافته کله اش داغون میشه! و اون یکی همینطور که از رو سکو بلند میشه با صدای بلند و روبه دوستش میگه: عجب پدر مادرهای بی فکری پیدا میشن این روزها!...

بغض تا پشت پلک چشمهام میاد بالا ... ولی خودم رو جمع و جور میکنم ... و با خودم فکر میکنم کی یاد میگیریم که تو کار دیگرون سرک نکشیم ... کی یاد میگیریم که چشم هامون اینقدر دنبال کنجکاوی در رفتار کسانی که میبینیم و از کنارمون میگذرن، نگرده ...

سوار ماشین هستیم ... صندلی عقب رو نگاه میکنم ... پسرکم تو صندلیش از خستگی خوابیده و آفتاب بی رمق بهار رو صورتش تابیده ... آقای پدر با خوشحالی با صدای خواننده، زیر لب زمزمه میکنه ... و  من ... به خوشحالی اونها، خوشحالم ...







۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

بهار ... تهران ... مردم (1)

دیروز با پسرک و آقای پدر رفتیم بیرون تا از خلوتی و هوای بهاری شهر لذت ببریم ... پسرکم که این روزها دیگه واسه هرکاری نظر میده، خواست که بره پارک ... رفتیم پارک ساعی ... پارکی که محاله در روزهای عادی پر ترافیک تهرون گذار آدم بهش بیفته ... نسیم نوروزی و هوای ابری-افتابی و کوه های نیمه برفی ، همه و همه، حس و حال خوبی به آدم میداد ... پسرکم با ذوق از سرسره ها بالا میرفت و تاب میخورد و الاکلنگ بازی میکرد ... بعد از مدت ها چشمم به چند تا سرسره فلزی افتاد ... مثل قدیم ها ... مثل بچگی هام ...

پسرکم هم که انگار چیز متفاوتی کشف کرده هی اصرار میکرد که از این ها برم بالا ... از اون اصرار و از آقای پدر انکار که خطرناکه و بلنده و می افتی ... گفتم خودم باهاش میرم ... بگذار تجربه کنه ... با هم رفتیم بالا ... فسقلکم از اینکه یه کار غیرممکن رو انجام داده بود شاد بود و می خندید، من هم حس خوبی داشتم ... حس شیطنت بچگی ها ... حس شادی بی دغدغه کودکی .. وقتی روی فلز سرد سر می خوری و نسیم سرد به صورتت میخوره ... از اون بالا نگاهی به دور و بر انداختم .. چندتایی از پدر و مادرها و البته چندتایی بیشتر از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها سر به بالا، من و پسرک رو نگاه میکردن ... تو نگاهشون یه جور تعجب بود، یه جور شماتت .. نمی دونم چی بود ولی حس بدی بهم داد ... انگار با خودشون بگن دختره گنده رو نگاه کن می خواد سر بخوره ... ته دلم قیلی ویلی می رفت که سر بخورم ... اون پایین آقای پدر ایستاده بود و با ابرو اشاره میزد که نشینی ها! ... بی خیال شدم و پسرک رو سر دادم پایین و خودم از پله ها سرازیر شدم ... حس خوبم ته دلم گم شد و یه لایه غم روشو پوشوند ....

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

من و احساس گناه

همیشه وقتی  بچه ای رو تو پارک میدیدم که مادرش دعواش می کرد و یا گریان اونو می برد، به خودم می گفتم: "ای بابا! تو که تحمل شیطنت بچه ات رو نداری پس چرا بچه دار شدی" و هرگز فکر نمیکردم که چنین روزهایی برای خودم تکرار بشه ...
انگار با بزرگ شدن پسرکم و بیشتر شدن شیطنت هاش، صبر و تحمل من هم کم میشه  ... روزی فکر میکردم چطور ممکنه آدم حتی برای تنبیه، دستش رو روی عزیزترینش بلند کنه و حالا تقریبا روزی نیست که پسرک شیطون و شیرین زبون من، دادی از مامان کم حوصله اش نشنوه و یا یه پشت دستی نخوره ... چه حسی دردناک تر از احساس عذاب وجدان بعدش ...


نمیدونم چی بگم و چه جوری بگم ... فقط ازت می خوام که با قلب مهربون و دریائیت منو ببخشی ... منو و تمام بی حوصلگی هامو، منو و تمام دلتنگی هامو ، منو و تمام خستگی هامو .... منو ببخش پسرکم بخاطر تمام بد اخلاقی هام، بی منطقی هام و بد خلقی هام ... بخاطر تمام لحظاتی که با کمی آرامش و حوصله میتونستم با تو صبورتر باشم و نبودم ...



رنجانده ام دوباره دلت را، مرا ببخش!
آبی ترین کرانه ی دریا، مرا ببخش!

می خواستم که خوب بمانم برای تو
ناخواسته بد شدم اما، مرا ببخش!

رنگی ندارد این غزلِ کهنه پیش تو
زیباترین قصیده ی دنیا، مرا ببخش!

دل گیر می شوی زِ من و دَم نمی زنی
شرمنده ام، همیشه و هر جا، مرا ببخش!

تو تکیه گاه محکم اندوهِ من شدی
سنگ صبور این دل تنها، مرا ببخش!

روشن نموده ای شبِ این بی ستاره را
ای مثل ماه روشن و زیبا، مرا ببخش!

این است حرف آخرِ من، ای همیشه خوب!
عذرم قبول می کنی آیا!؟-مرا ببخش! *


* نفیسه مقدادی


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تجربه یه حس جدید

5شنبه بالاخره یه وقت خالی پیدا شد تا سری به میدون تجریش بزنم ... رفتن سرپل تجریش همیشه برای من با یه حس خوب همراهه ... حس خوبی که ریشه در خاطرات خوب گذشته ی نه چندان دورم داره ... خیابون سعد آباد و شیطنت های دوران دبیرستان، کتابفروشی فردوسی، عکاسی اطلس، امام زاده صالح و نذرهاش، بازارش ، تکیه اش، عطاری بزرگ تجریش، سینما آستارا، ایستگاه اتوبوس های درکه، خط تاکسی های آصف، همه و همه برای من پر از خاطرات شیرینه...هرچند که به نسبت 15-16 سال پیش خیلی چیزهاش عوض شده ولی هنوز هم برام دوست داشتنیه ...

روزهایی که میرم تجریش اغلب دلم میخواد تنها برم... واسه خودم با خیال راحت بگردم و خرید کنم ... خریدهام هم اغلب خاصه ... مثلا گردو بخرم یا یه دسته سیر تازه، باقالی خشک یا  ترشی میوه ، ارزن بخرم برای گنجشک هایی که تو ایوونمون لونه دارن یا سمنوی عمه لیلا، پسته تازه یا لوبیای پاک کرده، 1 کیلو زردک و یا 2 تا به درشت و خوشرنگ ....


یکی دیگه از کارهایی که همیشه جزئی از تجریش نوردی های منه، رفتن به کافی شاپه ... که البته به یمن وجود پسرکم، 3 سالی میشه که قطع شده ...

امروز بعد از اینکه سری به کتابفروشی فردوسی زدم و طبق معمول، چند جلدی کتاب خریدم، چشمم افتاد به کافی شاپی که همون نزدیکی ها باز شده ...  تو اون سوز عصر 5شنبه تجریش، دلم لک زده بود واسه رفتن و نشستن و یه قهوه و کیک خوردن ... یه دلم گفت "برو!"، یه دلم گفت "نرو!" ...به خودم گفتم: "پسرکم الان از خواب بیدار میشه، باید زودتر برسم خونه"، "وای دیرم نشه، هزارتا!! خریدم مونده" و اینقدر تو ذهنم "نه" آوردم که وقتی به خودم اومدم دم بیمارستان شهدا بودم.

می دونستم که اینها همه اش بهانه اس ... واقعیت این بود دل رفتن نداشتم... که می ترسیدم! از قضاوت مردم! از نگاهشون! ازاینکه از نشستن یه خانم تنها تو یه کافی شاپ چی برداشت می کنن!

تا خونه و پشت فرمون با خودم درگیر بود و درجنگ! ... با خودم هزار بار گفتم: "دختر! اعتماد به نفست کو؟!" ، " کی به تو کارداشت!" ، " گور بابای هرکی که بخواد فکری بکنه!!" و فکر کردم تو این 2 سال خونه نشینی بر من چی گذشته ... این اعتماد به نفس شکننده از کجا اومده؟ ... واقعا چی تو من تغییر کرده؟!  .... چی باعث شده که از این سبک لذت های ساده زندگی به این راحتی دست بکشم؟ ..

حس بدی بود .... باید باهاش بجنگم ... نه از فردا ... از همین الان 

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

برف بازی، کتاب و چای داغ

بالاخره طلسم بارش تهران شکست و شهر ما هم چهره زمستونی گرفت ... برف زمستونی رو خیلی دوست دارم... یه حس خوبی به من می ده ... یه آرامش عجیب ...کوچیک که بودم ، هر وقت برف میبارید ما رو میبردن خونه مادر بزرگم ... خانم جون -مادر بزرگ مادرم- یه اتاق داشت رو به حیاط خونه ... همیشه یه بخاری علاالدین کنارش روشن بود با یه کتری آب روش .. .انگار باور نداشت که شوفاژ برای گرم کردن اون اتاق کافیه ... تکیه می داد به پشتی و می بافت ... همیشه یه پتوی قلاب بافی دستش بود و مشغول بافتن ... نمی دونم چند تا پتو قلاب بافی کرده بود ..همه ما نوه ها و نتیجه ها با پتوهای دستباف اون بزرگ شدیم ... عاشق این بودم که تو اون سرما، سرم رو بگذارم رو پاش و به زور خودم رو زیر اون پتویی که همیشه روی پاهای دردناکش می انداخت، جا بدم ... بعد همینجور که بارش برف رو نگاه می کنم و مشت مشت نخودچی کشمشی رو که کف دستم ریخته بود می خورم، دل بدم به قصه هاش ...

هنوزم وقتی برف میباره، میرم به همون دوران و بزرگترین لذتم اینه که بشینم کنار پنجره روبه حیاط با یه کتاب و یه لیوان چای داغ ...

دو روز پیش که برف بارید ، دلم میخواست به عادت همیشه تو خونه بمونم ولی پسرکم از خوشحالی تو خونه بالا و پایین میپرید و می گفت : "مامان برف! مامان گوله گوله برف میاد! بریم برف بازی!" ... دیدم حالا دیگه با گذشته فرق کردم .. حالا دیگه آرامش و لذت من در کنار لذت پسرکمه .. شال و کلاه کردیم و با هم رفتیم پارک و بعد از 2 ساعت، خیس و یخزده و خسته ولی با لب های خندان برگشتیم ...به این امید که روزی یادآوری خاطرات این روزها مایه شادی و آرامش پسرکم باشه ....

پسرکم! مسیر آینده ات روشن و به سپیدی این برف باد!




۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

یک روز خوب

اول: بعضی وقتها انتظار میکشی ...انتظار اینکه یکی حالتو بفهمه و بهت بگه: من هستم ... هرچی تو دلت میگذره به من بگو تا سبک بشی ... و غافلی از تموم آنهایی که دور و برت هستن و فقط منتظر اشاره ای تا بشن سنگ صبورت و گوش شنوات ...

دیروز بعد از مدت ها به دوستی تلفن کردم ... نمی دونم چقدردلم پر بود که شروع کردم به گفتن ..از آسمون و زمین .. بی ربط و با ربط و اون با صبوری گوش داد ... گاهی با یه همدردی کوتاه بهم می فهموند که درکم میکنه و گاه بدون اینکه بخواد نصیحت کنه فقط از تجربه های خودش میگفت... وفتی قطع کردم حال دیگه ای داشتم ..سبک بودم ... انگار بغض این چند هفته ترکیده بود ...

دوم: بعضی روزها از اینکه تبدیل شدم به یه مامان تمام وقت دلم میگیره ... از سر و کله زدن با پسرک خسته میشم... از اینکه همه اش به فکر ناهار و شام باشم ... به فکر شست و شو و جارو و اتو کشی ... دلم میخواد مثل گذشته های نه چندان دور یه کاری داشته باشم و مفید باشم ... بتونم تو اجتماع و به روز باشم و خلاصه اینکه احساس کنم مفیدم ...

دیروز دوستی با من تماس گرفت و از من خواست که مسئولیت یه گوشه خیلی کوچولو از سایتی رو که میگردونه به عهده بگیرم ... پیشنهادش برای منی که این روزها به شدت احساس بیهودگی داشتم خیلی شیرین و دلچسب بود ... امیدوارم بتونم جوابگوی محبتش باشم ...

امروز به یمن این دوست های خوب برایم روز دیگه ای شد ..یکی از خوبترین روزهای خدا ...

برخلاف خیلی ها معتقدن دوست مثل ش.راب میمونه و کهنه اش خوبه ولی من میگم که دوست کهنه و نو نداره ..دوست وقتی خوبه که یکدل و یه رنگ باشه ...

دور و برتون پر دوست و دوستی هاتون پایدار...
Free counter and web stats