۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

چه زود گذشت ...

تازه دانشجو شده بودم ... همین روزها بود ... 4شنبه ها "مبانی علم اقتصاد" داشتیم ... کلاس طبقه همکف بود و پنجره هاش به حیاط باز می شد... درست زیر پنجره یه نیمکت بود... یادمه اون روز کلی صدای هر و کر خنده می اومد تو ... استاد اشاره کرد که یکی از خانم ها پنجره رو ببنده .. پاشدم و قبل از بستن پنجره از کنجکاوی سرکی به بیرون کشیدم تا نیمکت نشین های پر سرو صدا رو ببینم ... نگاهم افتاد به دو چشم خندون ... نمی دونم تو اون نگاه و خنده چی بود که باعث شد ژست این بچه درس خون های سال اولی رو بگیرم و زیر لب بگم : "واقعا که! مراعات هم خوب چیزیه" ... و هرگز فکر نمی کردم اون کلاس عصر پاییزی، اون پنجره، اون نگاه، اون خنده و اون جمله مسخره، روزی به پیوندی برای همه عمر تبدیل بشه ...

16 سال از اون روزی که دلم رو به اون نگاه و اون خنده دادم می گذره و 11 سال از روزی که دست هامون رو بهم دادیم تا یار و همدم و همسر یکدیگه باشیم ...

و هنوز چه حس خوبی داره مرور اون روزها ... روزهایی که یاد آوریشون آرامش و شادی به همراه داره و نیرویی برای گذر از همه پستی و بلندی های زندگی

و شیرین تر از همه بی شک پسرکمه که هر روز با شیرین زبونی هاش دنیای من و آقای پدر رو غرق در لذت و شعف می کنه ...

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

خاطرات کودکی

یادم می آد بچه که بودم بابام صدام می کرد:" اون زیر سیگار رو برام بیار" یا " یه لیوان آب بیار" و یا مامانم می گفت:"بدو از تو اتاق یه خودکار برام بیار" و خلاصه از این جور کارهای کوچک ... و من چقدر تو دلم غر میزدم که "مگه خودشون نمی تونن برن بیارن" ...

بزرگتر که شدم من این خرده خواهش ها رو منتقل می کردم به داداش کوچیکه و اونهم میسپرد به داداش کوچیک تره و خلاصه بار انجام همشون رو دوش ته تغاری بود ...


حالا که پسرکم دیگه یه کوچولو بزرگ شده روزی نیست که بهش نگم: "بدو شونه مامان رو بیار" یا " میری از رو میز یه دستمال بیاری" و ...

مطمئنم روزی اون هم تو دلش غر میزنه که "مگه خودش نمی تونه" و باز هم مطمئنم روزی همین کارها رو از بچه کوچکش خواهد خواست ...

چه زود کودکیمون رو فراموش می کنیم....

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

یک داستان تکراری 2

ساعت 4 شده و من همچنان در مطب آقای دکتر نشسته ام ... قبلن این انتظار و اتلاف وقت برام مهم نبود و با خوندن یه کتاب که همیشه همراهم بود، میگذشت ... ولی وقتی بچه ات رو سپرده باشی دست یه نفر، اونوقته که هر دقیقه برات یه قرن میگذره و هی ساعت رو نگاه می کنی و دقیقه ها رو میشمری ... هیچ کتابی هم نمیتونه اینقدر سرت رو گرم کنه که گذشت زمان رو حس نکنی و بچه رو هم فراموش کنی ... وقتی انتظار از نیم ساعت بشتر میشه اونوقته که حس می کنی یواش یواش دارن تو دلت رخت میشورن ... دست میبری به تلفن که زنگ بزنی و از خونه خبر بگیری بعد فکر میکنی که "بی خبری خودش خوش خبریه" چون اگه خبری بود حتما زنگ میزدن ... پس بی خیال میشی و سرت رو با آدم های تو مطب گرم میکنی ... یکی خوابیده .. یکی داره روزنامه می خونه ..دونفر با هم پچ پچ میکنن ....

یه هو در باز میشه و مادری با یه دختر بچه بامزه 4-5 ساله وارد میشه ... از چشم های دخترک شیطونی می باره و از چشم های مادرش خستگی و این یعنی سوژه جدیدی که نمی زاره حوصله آدم خیلی هم سر بره ... مادر میشینه و پرخاش گرانه به دخترش هشدار میده: " بشین پیش من و تکون هم نخور!" ... خوب تا 3-4 دقیقه اوضاع آرومه ... یواش یواش دخترک شروع میکنه به کش و قوس اومدن ... و مادر بازهم غر میزنه ... بعد دخترک از صندلی بالا میره و رو پشتیش سر می خوره ... بازهم مادر غر میزنه ... یواش یواش دخترک اتاق انتظار رو میگذاره روسرش ... از این ور به اونور میدوه ... از صندلی ها بالا می ره و مادر همچنان نشسته و غر میزنه ... دخترک هی می دوه و داد میزنه "خسته ام بریم خونه ، خوابم میآد" .. و مادر همچنان میغره که "ساکت! بگیر بشین بچه جون! الان نوبتمون میشه!"

چند تا از خانم ها سرشون رو میکنن تو کیفشون و شروع به گشتن می کنن .. یکی شکلات در می آره ، یکی یه مداد و کاغذ ، یکی آدامس و خلاصه همه سعی در ساکت کردن دخترک دارن ... و مادر همچنان که تشکر میکنه زیر لب غر میزنه ... 5 دقیقه بعد دخترک ساکت رو یه صندلی نشسته و مشغول نقاشیه ...

و من پیش خودم فکر می کنم که گه گاه والدین بیشتر از بچه هاشون احتیاج به تربیت و یادگیری دارن ...

پ.ن.: بالاخره ساعت 5:20 موفق به دیدن دکتر میشم ... و همچنان دراین ابهام باقی میمونم که تنظیم کردن وقت مطب کار سختیه یا این وقت مردمه که ارزش نداره ؟!!!!

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

یک داستان تکراری 1

امروز وقت دکتر داشتم ... گفته بود ساعت 3 مطب باش ... با چه مکافاتی 3 متر جا پیدا کردم تو بیهقی .... بدو بدو رفتم سر بخارست که تاکسی بگیرم برای میرزای شیرازی ... اونهم که خدا رو شکر یافت می نشود ... یعنی همه تاکسی ها فقط و فقط در بست می رفتن ... خلاصه آخرش هم مجبور شدم عباس آباد پیاده بشم ... تا مطب دکتر دویدم که یه وقت خدایی نکرده دیر نرسم و وقتم نسوزه ... فکر میکنین چی دیدم؟! ... 15 نفر گوش تا گوش نشسته بودن ... 2-3 نفر هم تو راهرو ... اونوقت ساعت چنده؟ 2:45 ...

بعد از اینکه تو صف پرداخت ویزیت و تشکیل پرونده ایستادم (آخه همون موقع 4 نفر جلوی من بودن) اومدم و به زور خودم رو وسط 2 تا خانم رو یکی از صندلی های مطب جا کردم ... از بغل دستی پرسیدم ببخشید وقت شما ساعت چنده؟ گفت سه ... از اینوری پرسیدم .. گفت سه ... گفتم یعنی چی همه اینها وقت ساعت 3 دارن؟ .... خانمه گفت: آره! وقتی زنگ میزنی وقت بگیری به 10-15 نفر می گه 3 ، به 10-15 نفر بعدی میگه 4... گفتم خوب! .. گفت همین دیگه بعد باید به ترتیب بشینیم تا نوبتمون بشه ...

و من متعجب در این فکر موندم که فیکس کردن وقت اون هم برای یه دکتر پوست (مثلا یه ربع به یه ربع برای هر مریض) اینقدر کار سختیه که 10-15 نفر باید حداقل 2 ساعتی رو ع ل ا ف باشن؟!

وقت ما پایتخت نشین ها این روزها چقدر بی ارزش شده ...

پ.ن.: قصه من در این مطب ادامه دارد ...

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

چند لحظه کودکی

ته کوچه خونه مامان یه پارک خیلی دنج هست که صبح ها خیلی خلوته و جز چند تا نگهبان افغانی پارک و خانم هایی که کیسه خرید بدست از وسط پارک میگذرن کسی گذارش به اونجا نمی افته .... من هم از این نعمت استفاده می کنم و با پسرکم بعضی صبح ها رو پارک گردی می کنیم ...

چند روز پیش به پسرکم یاد می دادم که رو چمن ها دراز بکشه و غلت بخوره ..انگار می ترسید ... هی میگفت " مامان بیا! مامان تو هم" ... من هم دلو زدم به دریا و کنارش رو چمن ها دراز کشیدم ... دست هامون رو باز کردیم و با هم غلت زدیم .. کلی با آفتاب که لا به لای ابرها پیداو پنهان می شد قایم موشک بازی کردیم ... چشم هامون رو تنگ کردیم و گذاشتیم آفتاب تو صورتمون بخوره ... دراز کشیدیم و از پاشدین آب آبپاش های پارک به سر و صورتمون لذت بردیم... خندیدیم.. همو بغل کردیم و باز هم غلت زدیم ... خیس و گلی ولی شاد و خندان که پاشدیم چشمم افتاد به دو، سه تا نگهبان افغانی که با چشمهای گرد و دهان های باز منو نگاه میکردن ...

قبل از اینکه هجوم فکر هایی مثل " وای خدا! الان می گن دختره دیوونست!" ، "خدایا حالا چه فکر ها که راجع من نمی کنن!"، " چه بد شد ، کاش این کارو نکرده بودم" ، خوشی چند لحظه قبل رو زایل کنه، پت و پهن ترین خنده ای رو که میشد تحویلشون دادم و با پسرکم ، دست در دست هم با لباس های گلی به سمت خونه رفتیم ...

لذت و شادی اون لحظه ها می ارزید به همه اینها .. حتی به مانتویی که لکه های سبز چمن از روش پاک نمی شه .....

پ.ن: چند روزیه که هر جا میریم پسرکم با زبون خودش و با آب و تاب و لذت تعریف میکنه که مامانش باهاش تو پارک رو چمن ها بازی کرده ... و من غرق در لذت، فکر می کنم چه ساده میشه شادی رو مهمون دل کوچیک بچه هامون بکنیم ..فقط و فقط اگر کودکی خودمون رو یه بار دیگه به یاد بیاریم...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

معدنچیان شیلی

دیشب از شبکه بیBسی پخش مستقیم نجات معدنچیان شیلیایی رو نگاه می کردیم ... با دیدن پسرک کوچک گریانی که با بیرون آمدن پدرش از اون زندان تنگ و تاریک از بین همه بزرگترها راه باز کرد و به آغوشش رفت، دلم لرزید و گذاشتم چشم هام ببارن ... ببارن از خوشحالی ..خوشحالی برای همه کودکانی که دوباره آغوش پر مهر پدر رو دیدن و پسرانی که بعد از 69 روز به آغوش مادرانشون برگشتن ... برام مهم نبود که هزاران کیلومتر اون طرف تر هستن و برام مهم نبود که آیا اسم "ایران" تا حالا به گوش هیچکدومشون خورده یا نه ... مهم خانواده هایی بودن که دوباره دوره هم جمع می شدن ... مهم تلاش جمعی ای بود که نتیجه داده بود ...

سرم رو که بالا کردم دیدم که پدرم، عمه ام ، آقای پدر و پسرکم با چشمهای گرد شده نگاهم می کنن ... حق هم داشتن که تعجب کنن ... تو سی و چند سال گذشته بجز موقع فوت مادر بزرگم که سال پیش اتفاق افتاد، این دومین بار بود که من در جمعی اشک می ریختم ...

چند وقتیه که به شدت رقیق القلب شدم و هیچ تلاشی برای پنهان کردن احساسم نمی کنم ... دیگه بغضم رو تو گلوم پنهان نمی کنم تا در خلوت و سکوت شب پای سجاده یا زیر آسمان مهتابی و پر ستاره خودش رو آزاد کنه و یا به شکل هق هق خفه ای لا به لای پر های بالشم گم بشه ... می گذارم هر وقت بغضی اومد خودش رو رها کنه و این هم هدیه ایه که پسرکم با اومدنش برام به ارمغان آورده ...

با اومدنش منو مادر همه بچه های زمین کرده و اجازه داده که حس همه مادر های زمین رو درک کنم ...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

یه سبد دلتنگی

هیچوقت شده یه دنیا حرف نگفته مثل یه بغض، گلوگیر بشه براتون و کسی رو نداشته باشین که بهش بگین؟ ... هیچوقت شده که میون خانواده، همسر، دوست و همکاراتون باشین و به شدت احساس تنهایی کنین؟... الان من یه همچین حالی رو دارم ... دلم میخواست یه خواهر داشته باشم ... می گن دوست خوب مثل خواهر می میونه، میگن برادر و خواهر که فرقی نداره هردو پشت همن، می گن اگه خواهر نداری خوب مادر هم مثل یه خواهر می تونه سنگ صبور باشه (تازه حتی بهتر)... ولی من میگم نه!!!! هیچی واسه آدم مثل خواهر نمیشه ...

گاهی وقت ها بعضی از حرف ها رو به مادرت نمی تونی بگی چون اون با نگاه مادرانه اش تفسیرشون میکنه ... به همسرت نمی تونی بگی چون نگاهش مردانه است ... به دوستت هم ...

حسرت نداشتن یه خواهر همیشه با منه ... هرچند که 2 تا برادر خیلی مهربون دارم و مادری که دریایی از محبته و یه دنیا دوست، دوستهای خوب و همدل....

همیشه به همه اونهایی که خواهر دارن میگم که قدر این نعمت رو بدونین و نگذارین کدورت ها رو رابطه تون سایه بندازه ....

عصر جمعه دلگیریه .....

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

وقت آزاد - 2

چند شب پیش دوستی می گفت :" دلم خیلی گرفته ، دلم می خواد یه دل سیر گریه کنم بدون اینکه دخترکم با تعجب تو چشمهام زل بزنه ، بغض کنه و پا به پام اشک بریزه."

شما همچین وقتی رو پیدا میکنین؟ یعنی مادر بودن اینقدر سخته؟!
Free counter and web stats