۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

بهار ... تهران ... مردم (2)

بازی کردنمون تموم شده و داریم میریم که سوار ماشین بشیم و بعدش نهار .... تا در خروجی پارک یه سربالایی تنده ... از همون ها که پسرکم عاشقشه ... اینکه بدو بدو بره بالا و دوباره بدو بدو بیاد پایین ... کار خطرناکیه .. می دونم ... ولی صدای خنده هاش برام لذت بخشه ... اونقدر که بهش اجازه بدم این کار رو بکنه و اگه خورد زمین بفهمه که هر لذتی رو، دردی هم هست ...

روی سکوی دم در خروجی دوتا پیرمرد نشستن و مشغول صحبتن ... پسرکم مرتب این راه رو میدوئه بالا و میدوئه پایین ... آقای پدر با اخمهای گره خورده دم در وایستاده .. می دونم نگرانه و شاکی که چرا جلوشو نمی گیرم ... خودم پایین این سربالایی وایستادم که اگه افتاد بگیرمش و دل تو دلم نیست ... ولی جلوی این ترسم رو میگیرم ...

یه دفعه یکی از پیرمردها با بدترین لحن ممکن میگه: خانم! بچه ات رو بگیر! الان میافته کله اش داغون میشه! و اون یکی همینطور که از رو سکو بلند میشه با صدای بلند و روبه دوستش میگه: عجب پدر مادرهای بی فکری پیدا میشن این روزها!...

بغض تا پشت پلک چشمهام میاد بالا ... ولی خودم رو جمع و جور میکنم ... و با خودم فکر میکنم کی یاد میگیریم که تو کار دیگرون سرک نکشیم ... کی یاد میگیریم که چشم هامون اینقدر دنبال کنجکاوی در رفتار کسانی که میبینیم و از کنارمون میگذرن، نگرده ...

سوار ماشین هستیم ... صندلی عقب رو نگاه میکنم ... پسرکم تو صندلیش از خستگی خوابیده و آفتاب بی رمق بهار رو صورتش تابیده ... آقای پدر با خوشحالی با صدای خواننده، زیر لب زمزمه میکنه ... و  من ... به خوشحالی اونها، خوشحالم ...







۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

بهار ... تهران ... مردم (1)

دیروز با پسرک و آقای پدر رفتیم بیرون تا از خلوتی و هوای بهاری شهر لذت ببریم ... پسرکم که این روزها دیگه واسه هرکاری نظر میده، خواست که بره پارک ... رفتیم پارک ساعی ... پارکی که محاله در روزهای عادی پر ترافیک تهرون گذار آدم بهش بیفته ... نسیم نوروزی و هوای ابری-افتابی و کوه های نیمه برفی ، همه و همه، حس و حال خوبی به آدم میداد ... پسرکم با ذوق از سرسره ها بالا میرفت و تاب میخورد و الاکلنگ بازی میکرد ... بعد از مدت ها چشمم به چند تا سرسره فلزی افتاد ... مثل قدیم ها ... مثل بچگی هام ...

پسرکم هم که انگار چیز متفاوتی کشف کرده هی اصرار میکرد که از این ها برم بالا ... از اون اصرار و از آقای پدر انکار که خطرناکه و بلنده و می افتی ... گفتم خودم باهاش میرم ... بگذار تجربه کنه ... با هم رفتیم بالا ... فسقلکم از اینکه یه کار غیرممکن رو انجام داده بود شاد بود و می خندید، من هم حس خوبی داشتم ... حس شیطنت بچگی ها ... حس شادی بی دغدغه کودکی .. وقتی روی فلز سرد سر می خوری و نسیم سرد به صورتت میخوره ... از اون بالا نگاهی به دور و بر انداختم .. چندتایی از پدر و مادرها و البته چندتایی بیشتر از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها سر به بالا، من و پسرک رو نگاه میکردن ... تو نگاهشون یه جور تعجب بود، یه جور شماتت .. نمی دونم چی بود ولی حس بدی بهم داد ... انگار با خودشون بگن دختره گنده رو نگاه کن می خواد سر بخوره ... ته دلم قیلی ویلی می رفت که سر بخورم ... اون پایین آقای پدر ایستاده بود و با ابرو اشاره میزد که نشینی ها! ... بی خیال شدم و پسرک رو سر دادم پایین و خودم از پله ها سرازیر شدم ... حس خوبم ته دلم گم شد و یه لایه غم روشو پوشوند ....

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

من و احساس گناه

همیشه وقتی  بچه ای رو تو پارک میدیدم که مادرش دعواش می کرد و یا گریان اونو می برد، به خودم می گفتم: "ای بابا! تو که تحمل شیطنت بچه ات رو نداری پس چرا بچه دار شدی" و هرگز فکر نمیکردم که چنین روزهایی برای خودم تکرار بشه ...
انگار با بزرگ شدن پسرکم و بیشتر شدن شیطنت هاش، صبر و تحمل من هم کم میشه  ... روزی فکر میکردم چطور ممکنه آدم حتی برای تنبیه، دستش رو روی عزیزترینش بلند کنه و حالا تقریبا روزی نیست که پسرک شیطون و شیرین زبون من، دادی از مامان کم حوصله اش نشنوه و یا یه پشت دستی نخوره ... چه حسی دردناک تر از احساس عذاب وجدان بعدش ...


نمیدونم چی بگم و چه جوری بگم ... فقط ازت می خوام که با قلب مهربون و دریائیت منو ببخشی ... منو و تمام بی حوصلگی هامو، منو و تمام دلتنگی هامو ، منو و تمام خستگی هامو .... منو ببخش پسرکم بخاطر تمام بد اخلاقی هام، بی منطقی هام و بد خلقی هام ... بخاطر تمام لحظاتی که با کمی آرامش و حوصله میتونستم با تو صبورتر باشم و نبودم ...



رنجانده ام دوباره دلت را، مرا ببخش!
آبی ترین کرانه ی دریا، مرا ببخش!

می خواستم که خوب بمانم برای تو
ناخواسته بد شدم اما، مرا ببخش!

رنگی ندارد این غزلِ کهنه پیش تو
زیباترین قصیده ی دنیا، مرا ببخش!

دل گیر می شوی زِ من و دَم نمی زنی
شرمنده ام، همیشه و هر جا، مرا ببخش!

تو تکیه گاه محکم اندوهِ من شدی
سنگ صبور این دل تنها، مرا ببخش!

روشن نموده ای شبِ این بی ستاره را
ای مثل ماه روشن و زیبا، مرا ببخش!

این است حرف آخرِ من، ای همیشه خوب!
عذرم قبول می کنی آیا!؟-مرا ببخش! *


* نفیسه مقدادی


Free counter and web stats