بازی کردنمون تموم شده و داریم میریم که سوار ماشین بشیم و بعدش نهار .... تا در خروجی پارک یه سربالایی تنده ... از همون ها که پسرکم عاشقشه ... اینکه بدو بدو بره بالا و دوباره بدو بدو بیاد پایین ... کار خطرناکیه .. می دونم ... ولی صدای خنده هاش برام لذت بخشه ... اونقدر که بهش اجازه بدم این کار رو بکنه و اگه خورد زمین بفهمه که هر لذتی رو، دردی هم هست ...
روی سکوی دم در خروجی دوتا پیرمرد نشستن و مشغول صحبتن ... پسرکم مرتب این راه رو میدوئه بالا و میدوئه پایین ... آقای پدر با اخمهای گره خورده دم در وایستاده .. می دونم نگرانه و شاکی که چرا جلوشو نمی گیرم ... خودم پایین این سربالایی وایستادم که اگه افتاد بگیرمش و دل تو دلم نیست ... ولی جلوی این ترسم رو میگیرم ...
یه دفعه یکی از پیرمردها با بدترین لحن ممکن میگه: خانم! بچه ات رو بگیر! الان میافته کله اش داغون میشه! و اون یکی همینطور که از رو سکو بلند میشه با صدای بلند و روبه دوستش میگه: عجب پدر مادرهای بی فکری پیدا میشن این روزها!...
بغض تا پشت پلک چشمهام میاد بالا ... ولی خودم رو جمع و جور میکنم ... و با خودم فکر میکنم کی یاد میگیریم که تو کار دیگرون سرک نکشیم ... کی یاد میگیریم که چشم هامون اینقدر دنبال کنجکاوی در رفتار کسانی که میبینیم و از کنارمون میگذرن، نگرده ...
سوار ماشین هستیم ... صندلی عقب رو نگاه میکنم ... پسرکم تو صندلیش از خستگی خوابیده و آفتاب بی رمق بهار رو صورتش تابیده ... آقای پدر با خوشحالی با صدای خواننده، زیر لب زمزمه میکنه ... و من ... به خوشحالی اونها، خوشحالم ...
روی سکوی دم در خروجی دوتا پیرمرد نشستن و مشغول صحبتن ... پسرکم مرتب این راه رو میدوئه بالا و میدوئه پایین ... آقای پدر با اخمهای گره خورده دم در وایستاده .. می دونم نگرانه و شاکی که چرا جلوشو نمی گیرم ... خودم پایین این سربالایی وایستادم که اگه افتاد بگیرمش و دل تو دلم نیست ... ولی جلوی این ترسم رو میگیرم ...
یه دفعه یکی از پیرمردها با بدترین لحن ممکن میگه: خانم! بچه ات رو بگیر! الان میافته کله اش داغون میشه! و اون یکی همینطور که از رو سکو بلند میشه با صدای بلند و روبه دوستش میگه: عجب پدر مادرهای بی فکری پیدا میشن این روزها!...
بغض تا پشت پلک چشمهام میاد بالا ... ولی خودم رو جمع و جور میکنم ... و با خودم فکر میکنم کی یاد میگیریم که تو کار دیگرون سرک نکشیم ... کی یاد میگیریم که چشم هامون اینقدر دنبال کنجکاوی در رفتار کسانی که میبینیم و از کنارمون میگذرن، نگرده ...
سوار ماشین هستیم ... صندلی عقب رو نگاه میکنم ... پسرکم تو صندلیش از خستگی خوابیده و آفتاب بی رمق بهار رو صورتش تابیده ... آقای پدر با خوشحالی با صدای خواننده، زیر لب زمزمه میکنه ... و من ... به خوشحالی اونها، خوشحالم ...