۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

یک روز خوب

اول: بعضی وقتها انتظار میکشی ...انتظار اینکه یکی حالتو بفهمه و بهت بگه: من هستم ... هرچی تو دلت میگذره به من بگو تا سبک بشی ... و غافلی از تموم آنهایی که دور و برت هستن و فقط منتظر اشاره ای تا بشن سنگ صبورت و گوش شنوات ...

دیروز بعد از مدت ها به دوستی تلفن کردم ... نمی دونم چقدردلم پر بود که شروع کردم به گفتن ..از آسمون و زمین .. بی ربط و با ربط و اون با صبوری گوش داد ... گاهی با یه همدردی کوتاه بهم می فهموند که درکم میکنه و گاه بدون اینکه بخواد نصیحت کنه فقط از تجربه های خودش میگفت... وفتی قطع کردم حال دیگه ای داشتم ..سبک بودم ... انگار بغض این چند هفته ترکیده بود ...

دوم: بعضی روزها از اینکه تبدیل شدم به یه مامان تمام وقت دلم میگیره ... از سر و کله زدن با پسرک خسته میشم... از اینکه همه اش به فکر ناهار و شام باشم ... به فکر شست و شو و جارو و اتو کشی ... دلم میخواد مثل گذشته های نه چندان دور یه کاری داشته باشم و مفید باشم ... بتونم تو اجتماع و به روز باشم و خلاصه اینکه احساس کنم مفیدم ...

دیروز دوستی با من تماس گرفت و از من خواست که مسئولیت یه گوشه خیلی کوچولو از سایتی رو که میگردونه به عهده بگیرم ... پیشنهادش برای منی که این روزها به شدت احساس بیهودگی داشتم خیلی شیرین و دلچسب بود ... امیدوارم بتونم جوابگوی محبتش باشم ...

امروز به یمن این دوست های خوب برایم روز دیگه ای شد ..یکی از خوبترین روزهای خدا ...

برخلاف خیلی ها معتقدن دوست مثل ش.راب میمونه و کهنه اش خوبه ولی من میگم که دوست کهنه و نو نداره ..دوست وقتی خوبه که یکدل و یه رنگ باشه ...

دور و برتون پر دوست و دوستی هاتون پایدار...

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

به بهانه یلدایی که گذشت

چند هفته پیش به بهانه فرار از آلودگی تهران چند روزی رو در شهر کوچک خوش آب و هوایی سر کردیم ... هر شب با غروب خورشید من و پسرکم و آقای پدر دور بخاری ای که تنها منبع گرما بخش خونه بود جمع میشدیم و شب های طولانی آخرین ماه پاییز رو در حالی سپری می کردیم که من اغلب با کتاب ها و لپ تاپم مشغول بودم و پدر و پسر خنده کنان با هم کشتی می گرفتن ، نقاشی می کردن، ماشین بازی و توپ بازی می کردن و سر آخر همونجا سرشون رو یه بالش می گذاشتن و می خوابیدن ... این وسط هم بساط چای و آجیل شیرین و گاهی نون و پنیر و گردو به راه بود ...

تو اون لحظه ها غرق در لذت و شادی دیدن خنده های پدر و پسر و حس خوب و همراه با آرامشم، به گذشته فکر میکردم .. به اون موقع هایی که جنگ، همه رو به دور هم جمع کرده بود ... خاله های مادرم از کرمانشاه که زیر آتیش بمب و موشک بود به تهرون و منزل مادربزرگم می آمدن ... شب های سرد و طولانی پاییز و زمستون اغلب با ترس از بمباران و آژیر با به دور هم بودن می گذشت و شاید خوشحال تر از همه ما بچه ها بودیم که ترس برامون بی مفهوم بود و فقط به با هم بودن فکر می کردیم ...

شب هایی که کمبود گازوئیل و نفت همه رو دور 2 تا بخاری علاالدین تو یه اتاق جمع می کرد و گه گاه سرما باعث میشد بساط کرسی ذغالی هم به راه باشه ... ولی با همه اینها و با همه کمبودها و ترس ها، آنچه که بود فقط محبت بود و گرمای دور هم نشستن فامیل، با هم بودن، با هم گفتن، با هم پختن، باهم خوردن، با هم خندیدن و حتی با هم ترسیدن ...

نمی دونم چرا ولی یک دفعه به حکمت یلدا فکر کردم ... به همه آنچه که در موردش خونده بودم ... شاید ساده تر از همه این بوده باشه که مردم قدیم به دنبال بهانه ای برای با هم بودن و جمع شدن دور یه منبع گرمایی ، کرسی هاشون رو علم میکردن و هر کس هر خوراکی رو که داشت می آورد که همراه با اون شادی و مهر و محبتش رو با بفیه قسمت کنه ...

"یلدا" از هر جا و به هر دلیل که آمده باشه رسم قشنگیه که تو دلش فقط مهر و محبت به همراه داره ....

پ.ن: ممنون از همه دوستانی که این چند وقته به اینجا سرزدن و منو شرمنده کردن ..راستش چند وقتی خیلی سر کیف نبودم و دلم نمی خواست با خوندن نوشته هام شریک حال ناخوشم باشید .....
Free counter and web stats