۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تجربه یه حس جدید

5شنبه بالاخره یه وقت خالی پیدا شد تا سری به میدون تجریش بزنم ... رفتن سرپل تجریش همیشه برای من با یه حس خوب همراهه ... حس خوبی که ریشه در خاطرات خوب گذشته ی نه چندان دورم داره ... خیابون سعد آباد و شیطنت های دوران دبیرستان، کتابفروشی فردوسی، عکاسی اطلس، امام زاده صالح و نذرهاش، بازارش ، تکیه اش، عطاری بزرگ تجریش، سینما آستارا، ایستگاه اتوبوس های درکه، خط تاکسی های آصف، همه و همه برای من پر از خاطرات شیرینه...هرچند که به نسبت 15-16 سال پیش خیلی چیزهاش عوض شده ولی هنوز هم برام دوست داشتنیه ...

روزهایی که میرم تجریش اغلب دلم میخواد تنها برم... واسه خودم با خیال راحت بگردم و خرید کنم ... خریدهام هم اغلب خاصه ... مثلا گردو بخرم یا یه دسته سیر تازه، باقالی خشک یا  ترشی میوه ، ارزن بخرم برای گنجشک هایی که تو ایوونمون لونه دارن یا سمنوی عمه لیلا، پسته تازه یا لوبیای پاک کرده، 1 کیلو زردک و یا 2 تا به درشت و خوشرنگ ....


یکی دیگه از کارهایی که همیشه جزئی از تجریش نوردی های منه، رفتن به کافی شاپه ... که البته به یمن وجود پسرکم، 3 سالی میشه که قطع شده ...

امروز بعد از اینکه سری به کتابفروشی فردوسی زدم و طبق معمول، چند جلدی کتاب خریدم، چشمم افتاد به کافی شاپی که همون نزدیکی ها باز شده ...  تو اون سوز عصر 5شنبه تجریش، دلم لک زده بود واسه رفتن و نشستن و یه قهوه و کیک خوردن ... یه دلم گفت "برو!"، یه دلم گفت "نرو!" ...به خودم گفتم: "پسرکم الان از خواب بیدار میشه، باید زودتر برسم خونه"، "وای دیرم نشه، هزارتا!! خریدم مونده" و اینقدر تو ذهنم "نه" آوردم که وقتی به خودم اومدم دم بیمارستان شهدا بودم.

می دونستم که اینها همه اش بهانه اس ... واقعیت این بود دل رفتن نداشتم... که می ترسیدم! از قضاوت مردم! از نگاهشون! ازاینکه از نشستن یه خانم تنها تو یه کافی شاپ چی برداشت می کنن!

تا خونه و پشت فرمون با خودم درگیر بود و درجنگ! ... با خودم هزار بار گفتم: "دختر! اعتماد به نفست کو؟!" ، " کی به تو کارداشت!" ، " گور بابای هرکی که بخواد فکری بکنه!!" و فکر کردم تو این 2 سال خونه نشینی بر من چی گذشته ... این اعتماد به نفس شکننده از کجا اومده؟ ... واقعا چی تو من تغییر کرده؟!  .... چی باعث شده که از این سبک لذت های ساده زندگی به این راحتی دست بکشم؟ ..

حس بدی بود .... باید باهاش بجنگم ... نه از فردا ... از همین الان 

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

برف بازی، کتاب و چای داغ

بالاخره طلسم بارش تهران شکست و شهر ما هم چهره زمستونی گرفت ... برف زمستونی رو خیلی دوست دارم... یه حس خوبی به من می ده ... یه آرامش عجیب ...کوچیک که بودم ، هر وقت برف میبارید ما رو میبردن خونه مادر بزرگم ... خانم جون -مادر بزرگ مادرم- یه اتاق داشت رو به حیاط خونه ... همیشه یه بخاری علاالدین کنارش روشن بود با یه کتری آب روش .. .انگار باور نداشت که شوفاژ برای گرم کردن اون اتاق کافیه ... تکیه می داد به پشتی و می بافت ... همیشه یه پتوی قلاب بافی دستش بود و مشغول بافتن ... نمی دونم چند تا پتو قلاب بافی کرده بود ..همه ما نوه ها و نتیجه ها با پتوهای دستباف اون بزرگ شدیم ... عاشق این بودم که تو اون سرما، سرم رو بگذارم رو پاش و به زور خودم رو زیر اون پتویی که همیشه روی پاهای دردناکش می انداخت، جا بدم ... بعد همینجور که بارش برف رو نگاه می کنم و مشت مشت نخودچی کشمشی رو که کف دستم ریخته بود می خورم، دل بدم به قصه هاش ...

هنوزم وقتی برف میباره، میرم به همون دوران و بزرگترین لذتم اینه که بشینم کنار پنجره روبه حیاط با یه کتاب و یه لیوان چای داغ ...

دو روز پیش که برف بارید ، دلم میخواست به عادت همیشه تو خونه بمونم ولی پسرکم از خوشحالی تو خونه بالا و پایین میپرید و می گفت : "مامان برف! مامان گوله گوله برف میاد! بریم برف بازی!" ... دیدم حالا دیگه با گذشته فرق کردم .. حالا دیگه آرامش و لذت من در کنار لذت پسرکمه .. شال و کلاه کردیم و با هم رفتیم پارک و بعد از 2 ساعت، خیس و یخزده و خسته ولی با لب های خندان برگشتیم ...به این امید که روزی یادآوری خاطرات این روزها مایه شادی و آرامش پسرکم باشه ....

پسرکم! مسیر آینده ات روشن و به سپیدی این برف باد!




Free counter and web stats