۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

وقت آزاد من

دلم واسه تفریحات و سرگرمی های قبل از بچه داری لک زده .... دلم می خواد یه روز فارغ از دل نگرانی اینکه "یعنی غذاشو خورده؟ " ، "نکنه بهانمو گرفته باشه" ، " خداکنه بهش زیادی شکلات ندن" و از این دست، چند ساعتی رو با خیالی راحت خیابون گردی کنم ... کافه قنادی "لرد"و کتاب خوندن و قهوه خوردن ، کتاب فروشی های خیابون انقلاب گشتن میون ده ها کتاب تازه منتشر شده ، قدم زدن های پاییزی تو پارک نیاوران ،- آها! این یکی از همه مهمتره- گشتن تو پاساژهای خیابون ونک و خرید کردن ، سانس 9 سینمای فرهنگسرای نیاوران، نمایشگاه های گاه و بیگاهش، کنسرت های موسیقی و دوره های حافظ خوانی اش ... یه قرار نهار با دوستان و همکاران سابق ... الان مدت هاست که سری به امامزاده صالح و کبوترهاش نزدم، میدون تجریش و میوه فروش های تکیه اش ....  حتی دیگه وقت ندارم که صبح ها پیاده تا پل سید خندان برم و خرید  گوشت و مرغ و میوه روزانه ام رو انجام بدم ...دلم برای همه اینها تنگه

اغلب وقتی  پسرکم رو به دست باباش می سپارم، آقای پدر با لب و لوچه آویزون میگه "یک ساعت که بیشتر طول نمی کشه؟!"  و  من خسته از این بیرون رفتن های هول هولی یک ساعته ، دلم یه وقت آزاد برای خود م می خواد ... آزاد و بی دغدغه "غذای بچه" ، "خواب بچه"، "پوشک بچه" و ... حتی تو تفریحات هم اونچه که اول به ذهن می آد "تفریح بچه" است ...

پ.ن.1 : امروز بعد از کلی برنامه ریزی با همون سوال همیشگی جناب پدر مواجه شدم و نتیجه اینکه عطای بیرون رفتن رو به لقاش بخشیدم و حالا مشغول آپ کردن وبلاگم هستم.... این هم خودش کاریه دیگه ! مگه نه؟

پ.ن. 2: هر دفعه بعد از برگشتن از همین بیرون رفتن های کوتاه و هول هولی، با دیدن پسرکم که بدو بدو دستهاشو باز می کنه و می آد تا منو بغل کنه، می فهمم که تو همین ساعات کوتاه چقدر دلتنگش می شم ...

پ.ن. 3 : این روزها به شدت به  "مهد کودک" فکر میکنم ... کاری که بالاخره باید انجام بشه ...

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

خانم جان

دیروز داشتم به " خانم جان" فکر می کردم ... زنی ریز نقش به چشمهایی آبی به رنگ دریا و موهایی بلند و یک دست سفید که می گفتن در جوانی بور بوده ... آره "خانم جان" مادربزرگ مادرم .... تمام خاطرات کودکیم پراست از یاد او .. داستانهای قشنگش : "یارقوزی"، " ملک جمشید" ، "هفت کفش و عصای آهنی"  ... نذر 14 صلواتش که همیشه می گفت : "7 تاشو می خونم و 7 تاشو گرو بر میدارم"  ... زنی زیبا با رگ و ریشه روس که  در 7 سالگی به عقد مردی 25 سال بزرگتر از خودش در اومده بود .... زنی که اختلاف سنی اش با اولین فرزندش تنها 12 سال بود ... همیشه که از آقا جان حرف میزد ازش به نیکی یاد می کرد و می گفت در زمان خودش مرد مهربونی بوده و درک بالایی داشته و من همیشه در عجب این "درک بالا" مونده ام ... چطور این "درک بالا" حاضر شده دختر بچه 7 ساله ای رو به عقد خودش دربیاره؟!!!!! ....

متاسف می شم وقتی می بینم این اتفاق هنوز هم در گوشه و کنار کشورمون می افته .... خدایا! کی میرسه روزی که دختران این سرزمین از این تعصبات کور رها بشن و بتونن دوران کودکیشون رو مثل همه دختر بچه ها "کودکی " کنن و شاد باشن؟ ....


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

شکلات

امروز پسرکم رو برده بودم پارک ... هوس شکلات کرد... براش یه بونتی خریدم .... طبق معمول تکه بزرگه اش رو خودم خوردم و کوچیکه سهم اون شد ... برخلاف تبلیغات رنگارنگ خارجی ، طعمش منو یاد یه جزیره استوایی با ساحل ماسه ای و دریایی زلال و آبی ننداخت ... طعمش منو برد به دنیای کودکی ... پسری که از یه سفر خارجی برای دختر کوچولوی همسایه یه بونتی و چند تا عکس برگردون آورده بود .... تو عالم کودکی فکر می کردم این شکلات - که برای اولین بار بود می دیدمش - بهترین و خوشمزه ترین شکلات دنیاست و همینطور که با خجالت هدیه ام رو می گرفتم از ذهنم گذشت که حتما یه روزی باهام ازدواج میکنه ... راستی تو عالم کودکی چند بار عاشق شدین؟ ... چقدر این دل بستن ها و دل کندن های دوران کودکی پاک و بی آلایشه ..یادش بخیر ....

پ.ن : بیشتر از 25 ساله ازش بی خبرم ... حتی اسمش هم یادم نمی آد ... امیدوارم هر کجا هست سلامت باشه و موفق...




۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

اول دفتر

به این فکر می کردم که اولین صفحه خاطرات من و تو کی ورق خورد؟ اون روز سرد پاییزی که فهمیدم تو داری در وجودم رشد می کنی؟ اون لحظه ای که برای اولین بار تو سونوگرافی صورتت رو دیدم و یا لحظه ای که برای اولین بار در آغوشت گرفتم؟

وفنی به گذشته برمی گردم ... به 2 سال و 3 ماه پیش .... غریب ترین لحظه وقتی بود که بعد از عمل بهوش اومدم... ناخودآگاه دستم رو روی شکمم کشیدم .. نبودی ... بغضم شکست ... یه حس عجیبی بود ... ترس ... مسئولیت ... آینده ...
تو دیگه یه موجودیت جدا داشتی ... به این فکر کردم که چندین بار برام تکرار میشه که بین تو و دیگری مجبور به انتخاب بشم ... چندین بار مجبور خواهم شد که بخاطر تو، بین عقل و احساسم قرار بگیرم ....


آره پسرم .... تو آمدی ... و با آمدنت من معنی "مادر" بودن رو با همه عظمتش درک کردم ... و این اولین برگ از دفتر خاطرات من و تو بود ....







Free counter and web stats