۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ذهن مشغولی های روزمره - 1

چند روزه که چند تا موضوع خیلی منو درگیر خودشون کرده ... ولی از همه مهمتر همین اولی هست:

اول:

امروز خیلی چیزها فهمیدم ... فهمیدم که مادرم - تکیه گاه همیشگی ام - خودش نیاز به یه تکیه گاه داره...

امروز وقتی نگاهش کردم که بی حال از این دیابت چند ساله و بالا و پایین شدن قند خون، روی تخت دراز کشیده بود، به خودم لرزیدم، ترسیدم... دیدم چقدر شکسته شده ... دیدم چقدر احتیاج داره که تکیه گاهش باشم ..که کنارش باشم ....

و چه سخته رسیدن به این باور که پدر و مادرهای ما دارن میان سالی رو رد می کنن ...

نه! نمی خوام ذهنم رو درگیر این مسئله کنم! نمی خوام باورش کنم! مادرم رو میخوام ... سالم و رو پا و تر و فرز! مثل همیشه! .. مثل تمام اون روزهایی که با پسرکم می آئیم و بی خیال از دنیا و ما فیها روی تخت اتاقم ولو می شیم و من همه چیز رو میسپارم به دست های پرمهرش ... عین بچگی هام ..عین همون روزهایی که دختر خونه بودم ... بی دغدغه و مسئولیت ...

ولی واقعیت اینه که مادرم دیگه توان گذشته اش رو نداره ... بازنشستگی و تو خونه موندن - خصوصا حالا که 2 تا پسرهاش هم ازش دور شدن - تو روحیه اش تاثیر بدی گذاشته و بیماری هم مزید بر علت شده ....

و من در توانم نمی بینم که تکیه گاهش باشم ... هنوز میخوام که بهش تکیه کنم .. هنوز به شونه های محکمش احتیاج دارم ... هنوز دامنش رو برای گریه هام میخوام و هنوز دست نوازشش رو بر روی موهام دوست دارم ...

واقعیت اینه که با وجود اینکه خودم مادر شدم هنوز هم دلم میخواد برای مادرم "بچه" باشم .. "بچه" به معنی واقعی اش!

از صمیم قلبم از خدا می خوام که به همه پدر و مادرها سلامتی و عمر باعزت بده ... امین!

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

فوبیای "مادر بد"

ساعت 9 شب - یکی از روزهای خدا
سرم به شدت درد می کنه ... روی تخت دراز کشیده ام... چشم هام رو بهم فشار میدم بلکه زودتر خوابم ببره و از این "میگرن" وحشتناک خلاص بشم ...

یه چیزی ته دلم نمی گذاره بخوابم ... صدای خنده و بازی پسرکم با آقای پدر از اون یکی اتاق میاد... به خودم می گم "نخواب! مسواکش مونده!" ...

میون همه جور کمکی که آقای پدر تو خونه داری و بچه داری میکنه، دو کار هست که اصلا سراغش نمی ره ... یکی ناخن های پسرک رو گرفتن و یکی هم مسواک زدن براش ...

بی حال تر از اونی هستم که بتونم بلند بشم ... دوباره و دوباره با خودم زمزمه می کنم "نخواب! مسواکش مونده!" ... "نخــــــواب! مسو.........

نمی فهمم کی خوابم برده ..صبح با عذاب وجدان بیدار میشم و چند ساعتی طول میکشه تا به خودم بقبولونم که با یه شب مسواک نزدن هیچ اتفاقی برای دندون های پسرکم نمی افته


ساعت 12:30 - یکی دیگه از روزهای خدا
تازه از بیرون رسیدم ... تا پامون به خونه میرسه پسرکم میگه" مامان! غذا!" ... هنوز مانتو در نیاورده می پرم تو آشپزخونه ... نیمرو! ...اه! تخم مرغ نداریم! ... فیله مرغ ها هم که یخ زده! ...

اگه خودم بودم نون و پنیر می خوردم با چای! ...ولی این فسقلک رو چکار کنم ... بی خیال میشم ..سریع یه ساندویچ نون و پنیر و گردوی پر ملات براش درست میکنم و می دم دستش ... با لذت میخوره و میره با اسباب بازی هاش مشغول میشه

ولی عذاب وجدان منو رها نمی کنه ... آخه این چی بود بهش دادم ! این هم شد غذا! ... و این غذاب با من همراهه تا شب که پسرکم شامش رو پر و پیمون میخوره و من خیالم راحت میشه ...

آقای پدر میخنده و میگه" باور کن خاصیت اون پنیر و گردو کمتر از یه تکه مرغ و برنج و یه قاشق آب خورش نیست!"

میدونم! همه اینها رو می دونم .... ولی بازهم میترسم ... از چی؟ ...واقعا نمیدونم! ..گاهی از خودم میپرسم مثلا چی میشه: "قد نمی کشه؟" ، "مواد مغذی بهش نمی رسه؟" ، " آخه چی؟" ولی بازهم جوابی ندارم که به خودم بدم بجز ترس از این که مادر بدی باشم و خوب به پسرکم نرسم .....

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

عشق و آب میوه

پسرکم همه جور میوه ای رو نمی خوره و چون میونه ای هم با آب میوه نداره مجبورم به انواع روش ها، چند قلپی آب میوه به خوردش بدم ...

امروز با یه سینی و چند تا نارنگی و یه آب پرتقال میوه گیری دستی، نشستیم وسط هال و مشغول شدیم و بازی بازی یه لیوان آب نارنگی و لیمو شیرین به خوردش دادم ...

نمی دونم هال هوای پاییز بود و عصر جمعه یا طعم آب میوه که منو برد به گذشته ها....

غروب های بلند پاییز و زمستون، پدرم مینشست جلوی تلویزیون با یه سینی فلزی پر از لیمو شیرین و پرتقال، یه آب پرتقال گیری قرمز و یه لیوان ... با حوصله میوه ها رو قاچ می کرد، آب میگرفت، هسته هاشو از رو صافی آب میوه گیری بر میداشت، پالبهای پرتقال رو که تو صافی مونده بود بر می گردوند تو ظرف آب میوه گیری و میریخت تو لیوان و می داد دست داداش کوچیکه ... نوبتی بود ... تا اون بخوره دوباره آب می گرفت و تو همون لیوان میریخت واسه داداش بزرگه و بعدش نوبت من بود که اولی بودم و از همه بزرگتر .. ناز و نوز هم تو کار نبود باید همه لیوان رو تا آخرش سر میکشیدیم ....

یادش بخیر ..نمی دونم چرا دیگه هیچوقت آب پرتقال هایی به اون خوشمزگی نخوردم ... شاید میوه های امروز دیگه عطر و طعم گذشته رو نداره ..شاید هم راز اون مزه شیرین تو عشق پدر بود به بچه هاش ... عشقی که با قطره قطره اون آب میوه ها به من و برادرهام هدیه می داد...

امروز بعد از مدت ها دوباره طعم شیرین و به یاد موندنی اون آب میوه ها برام زنده شد ...


پ ن: مرسی از همه دوستانی که این چند روزه به اینجا سرزدن و شرمنده که صابخونه نبود ... راستش یه کم گرفتار بودم ... ممنون از محبت همتون
Free counter and web stats