۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

برف بازی، کتاب و چای داغ

بالاخره طلسم بارش تهران شکست و شهر ما هم چهره زمستونی گرفت ... برف زمستونی رو خیلی دوست دارم... یه حس خوبی به من می ده ... یه آرامش عجیب ...کوچیک که بودم ، هر وقت برف میبارید ما رو میبردن خونه مادر بزرگم ... خانم جون -مادر بزرگ مادرم- یه اتاق داشت رو به حیاط خونه ... همیشه یه بخاری علاالدین کنارش روشن بود با یه کتری آب روش .. .انگار باور نداشت که شوفاژ برای گرم کردن اون اتاق کافیه ... تکیه می داد به پشتی و می بافت ... همیشه یه پتوی قلاب بافی دستش بود و مشغول بافتن ... نمی دونم چند تا پتو قلاب بافی کرده بود ..همه ما نوه ها و نتیجه ها با پتوهای دستباف اون بزرگ شدیم ... عاشق این بودم که تو اون سرما، سرم رو بگذارم رو پاش و به زور خودم رو زیر اون پتویی که همیشه روی پاهای دردناکش می انداخت، جا بدم ... بعد همینجور که بارش برف رو نگاه می کنم و مشت مشت نخودچی کشمشی رو که کف دستم ریخته بود می خورم، دل بدم به قصه هاش ...

هنوزم وقتی برف میباره، میرم به همون دوران و بزرگترین لذتم اینه که بشینم کنار پنجره روبه حیاط با یه کتاب و یه لیوان چای داغ ...

دو روز پیش که برف بارید ، دلم میخواست به عادت همیشه تو خونه بمونم ولی پسرکم از خوشحالی تو خونه بالا و پایین میپرید و می گفت : "مامان برف! مامان گوله گوله برف میاد! بریم برف بازی!" ... دیدم حالا دیگه با گذشته فرق کردم .. حالا دیگه آرامش و لذت من در کنار لذت پسرکمه .. شال و کلاه کردیم و با هم رفتیم پارک و بعد از 2 ساعت، خیس و یخزده و خسته ولی با لب های خندان برگشتیم ...به این امید که روزی یادآوری خاطرات این روزها مایه شادی و آرامش پسرکم باشه ....

پسرکم! مسیر آینده ات روشن و به سپیدی این برف باد!




۲ نظر:

مامان الينا گفت...

قربون اين شايان كوچولو برم كه رفته برف بازي .
خوش به حال مادر و پسر

مامک گفت...

عزیزم همیشه خوب و خوش و سلامت باشین .
چقدر این برف دل بچه ها رو شاد کرد و البته باعث شد ما هم یه تفریح کوچولو با گلهای زندگیمون داشته باشیم .

Free counter and web stats